نگاه میکنم به خودم که در اتاق تهی با خیال خویشم…..
باید که چشمانم به در باشد تا بیاید اما میگوید که هیچ گاه نمی آید…..
یا می آید و دستی به دلم به نشانه زخم های به جای مانده
و بی مرهمم می کشد و می رود ......
می رود تا با تمام رویای زندگی اش زندگی کند،
نگاه میکنم ، میخواهد برود….و تنها خاطره های آمدنش را برایم بگذارد…..
نظرات شما عزیزان: